دانشجو

فایل پی دی اف "دانشجو"

 

 

دانشجو بود.دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی

از طرف دانشگاه می بردن اردو .قرار شد یک دیدار خاص هم داشته باشناز این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه.

وقتی رسیدیم سر قرار خاصمون.بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، ایشون هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن.من چندبار خواستم سلام بگم.منتظر بودم ایشون به من نگاهی بکنن.امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن.درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن.یه لحظه تو دلم گفتم:"حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه.تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره.!!!تو که خودت میدونی چقدر گند زدی.!!!"

خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم.تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم،

 تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم،

از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن.

اینبار که رسیدیم خدمتشان ، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم،

 اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن: "حمیدحمید.حاج آقا باشماست."

نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر.آهسته در گوشم گفتن:

- یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی.

 

ناگفته های ایت الله بهجت 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها